ما پنج نفر بودیم

وحید مقدم
v_moghaddam@yahoo.com

ما پنج نفر بودیم تا همین چند وقت پیش. توی یک کوچه بن بست به دنیا آمدیم، پوست ترکاندیم، به دیوارهای توالت های بوگندوی یک دبستان و راهنمایی یادگاری نوشتیم و با هزار دوز و کلک در امتحان ورودی یک دبیرستان آبرومند قبول شدیم. اولین چیزی که بینمان جدایی انداخت، دانشگاه بود که دیگر زور زبان اشاره ای ساختگیمان و لوله های کاغذی بلند و باریکمان به تستهای قرمز سرگیجه آور نرسید.
تا قبل از آن، هر پنج نفر یا با هم بودیم یا اصلا نبودیم. توی یارکشی گل کوچک، یک تیم می شدیم، فیلمهای ممنوع را با چشمهای گردشده هم می دیدیم و وقتی به خیابان می رفتیم، عرض پیاده روهای کوچک شهرمان بند می آمد.
تنها اتفاقی را که برای چند ماهی از هم قایمش کردیم، عاشق شدنمان بود. تقریبن همزمان، هر پنج نفر عاشق شدیم. هرکس بی آنکه به دیگری بگوید، شماره ای داد و گرفت و نامه ای و پیغامی و بعد تب و لرز و خوابهای گناه آلود و قرارهای دزدکی. مدتی گذشت تا یک نفر از ما چیزی را که مال یکی دیگرمان بود، توی اتاق معشوقه اش پیدا کرد و در عرض سی ثانیه فهمیدیم هر پنج نفر عاشق یک نفر بودیم و اشکهای بی قراریمان بر سینه های یک نفر می ریخت.
اولین سیگارمان را گیراندیم و به صرافت افتادیم چقدر ساده می شود با یک سیگار مشترک، زخم خیانت عاشقانه را از یاد پاک کرد. آن شب بعد از ماه ها گفتگوهای داغ، سراغ زنی رفتیم که هر پنج تایمان را تبدیل کرد به مردانی که دیگر فرق زنها و دخترها را با گوشت و پوست می فهمیدند.
دانشگاه برای همه جایی بود تا راههای جدید عیاشی را کشف کنند اما برای ما تقویمی بود که مدام نگاهش می کردیم تا عیدی، میان ترمی، تابستانی، یا هر تعطیلی چند روزه ای برسد تا برگردیم، دور هم جمع شویم، لبی تر کنیم و پولهایمان را به کاره ها و رنگهای هم ببازیم.
زندگی بی دو چیز هیچ مفهومی نداشت: سیگار و پوکر. هنوز هم درست نفهمیده ایم پوکر به خاطر ما پنج نفره اختراع شد یا ما چون می خواستیم معتادش شویم، پنج نفر شدیم. این روزها هیچ کس نمی تواند نقش نیروهای نامرئی را انکار کند.
هر کدام کاری گرفتیم و تا آن ماجرا حسابی دلگیر بودیم که چرا همکار هم نیستیم اما بعد فهمیدیم این هم مربوط می شود به تاثیری که یک رفاقت پنج نفره می تواند بر لگدپرانیهای سرنوشت بگذارد.
دو نفر از ما زن گرفت: من و یکی دیگر. منتظر بودیم تا بقیه هم بگیرند، جمع پنج نفره بشود ده نفره و خوشگذرانیها دو برابر شود. چیز زیادی نگذشت که آن یکی، زنش ولش کرد تا برود خارج پیش قوم و خویشهایش و من یک روز که سفرم به شهری دور افتاده به لطف هواپیماهای قراضه خطوط هوایی، عقب افتاد، وقت برگشتن به خانه دیدم رئیس شرکتی که زنم از مدیرانش بود، چه شانه های پهنی دارد و چقدر لطیف می بوسد.
قسم خوردیم دیگر عاشق نشویم. چون همیشه یک نفر بود که بر خلاف ما، ماهی یک بار برود حمام، شلوارش را تا زیر سینه اش بالا بکشد، واکس زدن کفشهایش گناهی نابخشودنی باشد و معشوقه ما همانطور که از آزادی حرف می زند و تاکید می کند پول هیچ اهمیتی ندارد، ناگهان حس کند آن یک نفر چقدر خانواده دوست و مرد خانه است و تو را بعد سالها بگذارد برود پیش چشمهای یکی دیگر دوش بگیرد.
زندگی آنقدر خوب ادامه داشت که انگار ساعت، جایی روی چند عدد بی مصرف ثابت مانده باشد. ما بودیم، پنج نفره، آخر هفته ها، گردشی و بیرونی و جوجه کبابی و شراب چند ساله ای و عشق همیشگی مشترکمان:پوکر، سیگار، پوکر.
آن روزها اگر کسی پیدا می شد که می خواست بداند خدا چه در مغزش بود که دو نفر را لخت انداخت توی باغ به آن بزرگی، ابلهی بود که حتی به اندازه یک دست بش هم ارزش نداشت.
همه چیز می گذشت تا آن اتفاق افتاد و ما هنوز که هنوز است دنبال یک نفر می گردیم تا داومان را کامل کند. آدمهای زیادی را نشانده ایم از شهرهای مختلف و حتی یک نفر ارمنستانی را که تخصصش دست خوانی بود، اما هیچ وقت کسی که منتظرش هستیم، پیدایش نشد و شاید هم هرگز نشود.
یک روز گرم بود. تاریخ دقیقش نهم شهریور. تابستان دیگر آنقدرها دیوانه نبود و جان می داد لم دادن زیر باد کولر، حل جدول کلمات متقاطع و چرتهای کوتاه پی در پی. تازه از سر کار برگشته بودم. چای هنوز دم نکشیده بود که تلفن زنگ خورد. آنطور که زنگ می زد، معلوم بود حامد است، اتفاقی افتاده و کاری فوری دارد. گوشی را که برداشتم، به ساده ترین شکل، بدون یک کلمه بیشتر و کمتر، خبرم کرد.
"نوبت احسانه... بیا بیرون"
و آنقدر با هم بودیم که بدانم یک ساعت دیگر باید سر قرار باشم، وعده گاه میدان شهربانی است و قرار است از آنجا برویم تا به خانواده اعدامی دلداری بدهیم. ساعت اعدام را هم تمام مردم شهر می دانستند: تمام سرها ساعت پنج بعد از ظهر از چوبه دار بالا می رفت.
تابستانها، اعدامها ساعت پنج شروع می شد و تا شش مراسم ادامه داشت. شهر من، تابستانهایش از شش به بعد، بعد از گرمای پدر در آور ظهر زنده می شود. آدمها می ریزند بیرون، خریدها، ولگردیها و دلدادگیها. از حسن نیت ستاد برگزاری بود که ساعتی را انتخاب کرده بودند تا کسب و کار کاسبهای خیابان اعدام به خاطر مراسم به هم نریزد. تازه به نفعشان هم می شد. بعد از آن همه هیجان، هیچ چیز بهتر از خرید کردن نبود.
چای را دم نکشیده خوردم، نصفه. می ترسیدم توی خانه، شاشم بگیرد و خب قبول کنید توی همچین مراسمی، رفتن برای شاشیدن، دور از نزاکت است. بهترین کت و شلوارم را پوشیدم. مشکی، دوخت لندن با پیرهنی مثل برف سفید و کراواتی سیاه. کادیلاک هشت سیلندر شیشه دودیم را که جز برای مواقع حساس از خانه بیرون نمی آوردم، برداشتم و از آنجا که بین رفقا مشهور بودم به وقت شناسی، طوری رسیدم که تا آنها برسند فرصت داشته باشم سیگاری بگیرانم.
سر ساعت آمدند به جز مهدی که همیشه پنج دقیقه دیر می آمد. بهرام، مالک بزرگترین گل فروشی شهر زودتر از بقیه با خبر شده بود. نه به این دلیل که مهدی بیشتر خاطرش را بخواهد. بین ما اصلا این چیزها نبود. فقط زودتر گفته بودش تا تمام سفارشهایش را بیندازد عقب و بتواند با تمام کارگرهایش در یک ساعت، عرقریزان، بزرگترین تاج گلی را که تا آن روز شهر دیده بود اما باز هم مناسب دوستمان نبود، بسازد. قرار بود تاج گل را با ماشین مخصوصی قبل از مراسم بیاورند و تکیه بدهند به چوبه دار رو به جمعیت.
اگر به ما بود تاج گل را می بردیم خانه احسان اما از بخت خوبمان بود که مهدی به عنوان یکی از صاحب نظران ستاد برگزاری بیشتر از باقی ما به ریز و درشت کار، آگاه بود. اگر مهدی نبود ما به این زودی نمی فهمیدیم احسان می خواهد برود بالا. ستاد برای هیجان بیشتر که در آن سالهای دلگیر تنها دلخوشی آدمها بود، با پیکی مخصوص خانواده ها را خبر می کرد. اگر این رفاقت دور و دراز نبود، مهدی هرگز به خودش اجازه نمی داد پیش بالا دستیهایش رو بیندازد تا خبر، زودتر برسد. بیشتر از این هم از دستش بر نمی آمد. روز مراسم را حتی مدیر کل ستاد هم نمی دانست. ما در شهری مدرن زندگی می کردیم و مراسم اعدام با روندی تصادفی با کامپیوترهای پیشرفته ستاد، برنامه ریزی می شد.
آخرین نفر که نشست با کمی مکث در را بست. توی صندلی عقب، بین دو نفری که نشسته بودند، حالا فاصله ای بود که قبلن یک نفر از ما پرش می کرد. حرکت کردیم. آهسته. با سرعتی که مناسب موقعیت باشد و خاطرم نیست کدام نفر، اما یک نفر پیشنهاد کرد قبل از رسیدن سری به بستنی فروشی قدیمی بزنیم که مدتها بود پایمان از چهارچوبش نگذشته بود. هم از گرمای بعد از ظهر ها که توی کت و شلوارها بیشتر شده بود رها می شدیم، هم فرصتی بود برای مرور خاطراتی از روزهای اول پاییز وقتی از مدرسه بر می گشتیم و سر راه پشت میزهای رنگ پریده، بستنی و فالوده ای می خوردیم. همه چیز مثل گذشته بود به جز مرد فروشنده که جای پدرش آمده بود که حالا قاب عکسی بود به دیوار با نواری سیاه.
سفارش دادیم و نشستیم پشت همان میزی که احسان جریان اولین بوسه ای را که از دختر همسایه گرفته بود، سالها پیش با آب و تاب برایمان گفته بود. به نوارهای باریک آینه که بین سنگهای مرمر دیوار بود نگاه می کردیم و بفهمی نفهمی تن صدایش توی گوشمان می پیچید.
"همیشه فکر می کردم آب دهن چندش آوره.. اما اونجا فهمیدم از همه چی بهتره"
خوب یادمان بود چطور زبانش را روی لبهایش می کشید.
فروشنده آمد و بستنی ها را روی میز گذاشت. صدایش را صاف کرد و گفت:
" قراره اعدامش کنن؟"
و وقتی چشمهای متعجب ما نگاهش کرد، شانه بالا انداخت و گفت:
"سادس... چهار تایین ولی پنج تا سفارش دادین"
و اینجا انگار با قراری قبلی تماممان زیر گریه زدیم.
بستنی سنتی سفارش داده بودیم به عادت همیشه. هر پنج نفر، بهتر بگویم هر چهار نفر از این بستنی های رنگی میوه ای بدمان می آمد. مهدی گفت:
"بستنی باباش بهتر بود"
من گفتم "اما فالودش از فالوده باباش بهتره"
شرط بستیم و چهار فالوده سفارش دادیم که من شرط را بردم و قرار شد با پولی که برده بودم، شب برویم چلو کبابی عادل که آوازه اش در پایتخت هم پیچیده بود. از مغازه که بیرون آمدیم، کنار مغازه کناری، پشت شیشه های آینه ایش ایستادیم و لباسهایمان را مرتب کردیم. عطر زدیم و راه افتادیم.
حامد که سعی می کرد بی خیال باشد، یک شاخه کوچک گل سرخ را گذاشت توی جیب پیش سینه اش و ما هم که همه دیدیم خودمان را به ندیدن زدیم و تا برسیم سیگاری دود کردیم. جلوی خانه هنوز خبری نبود. نیم ساعت به مراسم، چوبه دار را می آوردند و خیابان عریض واقعن مکان مناسبی برای یک اعدام بی نقص بود.
بهرام گفت :
"حجله رو می ذاریم اینجا.... از سر خیابون دید داره"
مهدی گفت
"همینجا گریه کنیم... تو خونه فقط نمک می ریزیم رو زخمشون"
گریه کردیم. پنج دقیقه ای. تمام که شد من همانطور که با گره کراواتم ور می رفتم و عرق دور گردنم را خشک می کردم، گفتم:
"پخش آن لاین هم داریم؟"
و مهدی کمی دلخور جواب داد:
"ازت انتظار نداشتم... تا یه ربع قبل از اومدنم دنبال همین کار بودم"
و من با لبخندی و گذاشتن دست روی شانه اش دوباره دلش را بدست آوردم. حرف بی موردی زده بودم همین که با آن همه گرفتاری توی این ساعت از ستاد آمده بود بیرون، نشانه رفاقتی بود که هیچ جای دنیا، این را بدون سر سوزن تردید می گویم، سابقه نداشت.
چشمهایمان که به حالت طبیعی برگشت، از پلکان جلوی خانه بالا رفتیم و در زدیم. اینکه به جای رفیقمان یکی دیگر در را باز خواهد کرد، اندوهگینمان کرد اما زور زدیم و اشک نریختیم. در باز شد. پدر احسان، سیاه پوشیده، با موهایی آشفته پشت در بود. ما را که دید، دستش را گذاشت روی صورتش و بی صدا شانه هایش تکان خوردند.
سر به زیر وارد شدیم و گرفته، یکی یکی گفتیم:
"غم آخرتون باشه"
خانه را حفظ بودیم اما به رسم ادب متظر شدیم تا پدر برود جلو راهنماییمان کند. توی پذیرایی، لیلا، خواهر کوچکتر احسان با بلوز دامنی مشکی که تا روی زانوهایش می رسید، خوش آمد گفت. دست دادیم و من که همیشه عقیده داشته ام برای نویسنده ای موفق بودن باید ریز بین بود، دیدم حامد چند ثانیه ای بیشتر دست ظریف لیلا را توی دستش نگه داشت و انگار بیشتر هم فشار داد.
نشستیم. سه مبل بالای اتاق خالی بود. یکی برای احسان، یکی برای پدرش و یکی برای مادرش. شاید تصادف بود که حامد طوری نشست که لیلا ناچار باشد بنشیند کنارش.
لیلا پذیرایی کرد. خرما و میکادو های تازه ای که رویش گرد نارگیل پاشیده بودند. از گلویمان پایین نمی رفت اما برداشتیم.
چند لحظه سکوت کشدار. پدر گفت:
"اولاد خوبی بود... هیچوقت رو حرفمون حرف نزد"
من گفتم:
"تو همه چی خوب بود... هیچ کس نمی تونه جاشو پر کنه"
شانه هایمان تکان خورد.
احسان را آوردند. مادر و خواهر بزرگترش. هر کدام یک بازویش را گرفته بودند و تقریبا کشان کشان می آوردنش. همیشه بین ما به شجاعت شهره بود. هیچوقت یادمان نمی رود شبی را که رفت تا صبح توی گورستان متروکه شهر خوابید و هر چه توی جیبهایمان بود بالا کشید. حالا به وضوح می دیدم، مرگ، با آدم چه می کند. آن هیکل یک متر و نود و سه سانتی متری شده بود هم قد مادرش و پهنایش، حاضرم شرط ببندم، نصف شده بود. نشستند. بی اختیار نگاهم رفت روی رانهای تو پر پروانه توی جورابهای نازک سیاه که از زیر دامن نه چندان بلندش بیرون زده بود و بعد روی چاک سینه اش که شده بود نیمساز هفت یقه اش. همیشه آراسته بود و حالا آراسته تر و این نشان می داد چقدر خوب می تواند کمر دلتنگیهای زمانه را بشکند.
مادر کیسه قرص های آرامبخش و خواب آور را گذاشت روی میز عسلی، کنار مبلی که احسان نشسته بود. مشتی قرص را توی دهان پسرش ریخت و احسان بدون آب فرو داد. به زحمت گفت:
"خوش اومدین"
خندید:
"کاش می شد یه دست دیگه پوکر بزنیم"
و ما سردرگم بودیم شانه هایمان تکان بخورد یا بخندیم.
مادر با دستمال حریر گل دوزی شده اش، گوشه چشمش را پاک کرد و گفت:
"خوب کردین اومدین...اگه پسرم می ره، فکر می کنم چهار تا پسر دیگه دارم"
گریست:
"چشم و چراغ خونه بود... تک پسر بود... افتخارمون بود"
باید می گفت افتخار شهر بود. تنها کسی بود که توانسته بود خودش را بکشاند آن سوی آب، از معتبرترین دانشکاه پی اچ دی بگیرد اما آنقدر عاشق داوهای شبانه مان باشد که آنجا را ول کند و برگردد.
مهدی گفت:
"ستاد تا حالا همچین مورد بزرگی نداشته... این یه مورد استثنائیه... از چوبه قدیمی استفاده نمی کنه... یه چوبه جدید میاره"
پدر گفت:
"خدا عمرتون بده.. دلمو شاد کردین"
احسان خواست شوخی کند. متخصص این بود که فضا را عوض کند. پیشرفت من به عنوان نویسنده ای که خوب فضا را می شناسد تا حد زیادی مدیون رفاقت چند ساله ام با او است.
"منو که نمی خواین مثل اون یارو کلبی با سیم بکسل بفرستین بالا"
یقین داشتیم باید می خندیدیم. کمی خندیدیم.
"نه قربونت... اما توپ هم نمی تونیم برات بیاریم"
بیشتر خندیدیم.
احسان به شدت تکان خورد و دستش را جلوی دهانش گرفت. مادر به سرعت بیرون بردش و ما چند لحظه بعد صدای آروغی طولانی شنیدیم. لیلا دست حامد را گرفت:
"یه ساعت پیش روده و معدشو انداخت بیرون.. "
زل زد به چشمهای حامد:
"درد داره؟"
حامد دست دیگرش را گذاشت روی انگشتهای کشیده لیلا.
"نه لیلا خانوم.... با اون قرصا هیچ چیز نمی فهمه"
پدر گفت:
"آره دخترم.. آقای دکتر درست می گه"
حامد پزشک مشهوری بود.
برگشتند. مادر احسان را نشاند. قرصی را توی دهانش گذاشت و گفت:
"مثانش رو هم قی کرد"
حامد گفت:
"دیگه بهش قرص ندین... اینطوری کلیه هاش سالم می مونه"
احسان برگه اهدای اعضا را چند وقت پیش امضا کرده بود. حامد به همه اصرار کرد امضا کنیم اما من شخصا از اینکه می ترسم، یک خواب ساده را با مرگ مغزی عوضی بگیرند و همه جایم را بیرون بکشند، هنوز مرددم. تجارت اعضا این روزها پول خوبی دارد. گاهی به حامد حسودیم می شود.
احسان نگاهش را اهسته روی ما چرخاند.
"وقتی شما هستین، خیالم راحته... سپردمشون به شما، قول بدین کارها درست پیش بره"
ما قول دادیم.
پدر گفت:"بهرام خان، دسته گل چی شد؟"
" به موقع می رسه... بهترین جنسو براش گذاشتیم"
"دستت درد نکنه... هزینشو حالا بدم یا بعد؟"
"قابل نداره... بذارین سر فرصت.. بعد از مراسم عزا و خاکسپاری که خدای نکرده کم و کسر نیارین... البته واسه شما تخفیف ویژه داره"
پروانه برایمان چای آورد. زنی را آورده بودند با یک سماور خیلی بزرگ. چند ساعت دیگر اینجا حسابی شلوغ می شد و ما باید زودتر اعلامیه ای برای رفیقمان چاپ می کردیم. نگفته معلوم بود که من باید یکی از آن متنهای تکان دهنده ام را برای دوستمان بنویسم. پروانه، سینی چای را که پیشم گرفت باز هم نتوانستم به آن هفت جادویی نگاه نکنم. شاید فهمید. شاید هم نه.
احسان خواست چیزی بگوید، صدایش در نیامد. فکر کردیم تارهای حنجره اش هم بین دل و روده اش بیرون افتاده. صدایش را صاف کرد و چیزی شبیه به صدایش در آمد:
"حامد جون.. مواظب خواهرم باش"
ما جا خوردیم اگرچه توی این سالها عادت کرده بودیم به اینکه احسان می توانست به سادگی تابو ها را بشکند. توی شهر ما رسم نبود، یعنی اصلا حرف نگو بود، که یک نفر با خواهر رفیقش ازدواج کند. اما حالا که احسان می رفت شاید بهتر بود این کار اتفاق بیفتد تا هم شهر جلوتر برود هم رفیقمان شاد باشد که باز هم توانسته چیزی را بشکند. حامد دست لیلا را گرفت.
"غلامش می شم"
رو کرد به پدر:
"البته اگه شما اجازه بدین"
پدر لبخند زد:
"مبارکتون باشه... بعد چهلم با آقاجان و خانوم والده تشریف بیارین، صحبت کنیم"
لیلا سرش پایین بود و سرخ شده بود.
"حالا هم بهتره برین تو اون اتاق حرفاتونو بزنید"
حامد و لیلا رفتند.
"بهرام خان... می دونم مربوط به کارتون نیست، اما آشنایی چیزی ندارین بگین چند تا کیسه برنج مرغوب و سیب زمینی و گوشت و از این چیزا بیاره؟"
به هق هق افتاد:
"عروسیشو که ندیدم لااقل بذار عزا عزمونش آبرومند باشه"
بهرام رفت کنار پدر و قول داد بهترین اجناس را با قیمت خرید برایش بیاورد.
احسان رنگش بیشتر پریده بود و مدام به ساعت دیواری نگاه می کرد. دیگر چیزی نمانده بود. وقتی موبایل مهدی زنگ خورد فهمیدیم دیگر دارند چوبه را می آورند و صندلیها را در ردیفی دور از ازدحام برای مقامات شهر می چینند.
آهسته حرف زد و حتی بلند شد رفت آن طرف تر. وقتی برگشت با شادی مژده داد:
"قراره این خیابون رو به اسم احسان کنن.. حتی اگه شهرداری موافقت کنه مجسمشو توی میدون سر خیابون می ذارن"
احسان عمیقن شاد شد و پدر پیشانی پسرش را بوسید.
"همیشه باعث افتخار ما بود"
مهدی جایش را با بهرام عوض کرد.
"یه سری کارهای قانونیه که باید انجام بشه... پدرجان شما لازم نیست بیاین ستاد... اینقدر به گردن ما حق دارین که من خودم چند نفر رو می فرستم فردا اول وقت پیشتون"
صحبت از مقرری ماهانه ای بود که به خانواده اعدامیها پرداخت می شد و همینطور لوحی به نام پدر که در آن از او به خاطر پرورش فرزندی شایسته تقدیر می شد.
پدر گفت:
"آقا مهدی، امکانش هست به جای مقرری، اون تیکه زمین بالای ده زمینو که اون سری با هم دیدیم به اسمم کنن؟"
مهدی چانه اش را خاراند:
"سخته... اما روی چشم... حرف شما رو نمیشه زمین گذاشت"
احسان سرش افتاده بود یک طرف. دهانش باز بود و زبانش بیرون زده بود. تاثیر قرصها بود یا ترس مرگ نمی دانم. کمی دلخور شدم. باید قدرت بیشتری نشان می داد. لااقل چشمهایش نباید اینطوری چپ و راست می شد.
پدر گفت:
"دیشب عمش از دبی تلفن زد.... گفت احسانو خواب دیده... نشسته بوده تو یه باغ بزرگ با یه لباس سفید... بهش گفته عمه جون می دونم فرصت نداری... لازم نیست بیای.. می دونم چقد دوسم داری... به مامانم بگو من اینجا راحتم... بگو خیلی غصه نخوره"
و دوباره اشکها روی گونه هایمان راه افتاد.
حامد و لیلا برگشتند و مسلم است که از چشمهای تیزبین من نویسنده پنهان نماند که سگک کمربند حامد به اندازه یک سانت جابجا شده. حامد کارهای زیادی توی پزشکی کرده بود. یکی از این کارها اختراع متدی جهانی بود به نام سکس درمانی که از پس هر مرضی بر می آمد به جز سرطان پیشرفته ریه. احسان وقتی گونه های گل انداخته خواهرکش را که از هر کسی توی دنیا بیشتر دوستش داشت، دید، آسوده تر شد که لیلا راحت تر می تواند مراسم را تاب بیاورد.
پروانه از مدتی پیش سرش توی تقویمهایی بود از کشورهای مختلف. تند تند ورق می زدشان و شاید نگران بود تا پنج بعد از ظهر، نرسد چیزی را که می خواهد پیدا کند. عاقبت به سمت پدرش رفت و چیزی را توی تقویمی نشانش داد. پیرمرد نگاهی به آسمان کرد و گرفته گفت:
"شب عزیزی رفت... شب تولد پیغمبر هزار و صد و هشتادم"
ما شک نداشتیم رفیقی به خوبی او باید شب عزیزی برود. چیزهایی دیده بودیم که حس می کردیم نظرکرده است و حالا مطمئن شدیم.
فرصت به چای دوم نرسید. ده دقیقه و بیست و دو ثانیه به ساعت پنج بود. ده دقیقه به پنج مامورها می آمدند. شروع کردیم به شمردن ثانیه ها مثل قبل از تحویل سال. احسان تمام قرصها را با بسته هایشان قورت داد. دلخورم کرد. ثانیه شمار روی دوازده که رسید، زنگ در خانه را زدند. شیون مادر ، پروانه و لیلا بلند شد و شانه های پدر طوری تکان خورد که ساعت دیواری افتاد زمین و عقربه هایش دیوانه وار به گردشی بی انتها افتادند. مهدی در را باز کرد. دو مامور با بارانیهای خاکستری و عینکهای دودی به اتاق آمدند. احسان را بلند کردند. یک بار توی تمام خانه چرخاندنش. توی حیاط که رفتیم، لیلا خجالت زده دوید تا سوتینی صورتی را که روی بند رخت، آویزان، تکان می خورد، بردارد. احسان بعد از مرگ هم یک بار دیگر با کفن همین دور را می زد. جلوی در نگهش داشتنند. یک به یک پیشانیش را بوسیدیم. بیرون آنقدر ازدحام بود که حتی مردم از درختهای کاج صد ساله هم بالا رفته بودند. شادمان شدیم. مراسمی به این آبرومندی حق بهترین رفیقمان بود. چوبه دار وسط خیابان علم شده بود و طناب، با بادی که برخاسته بود تکان می خورد. احسان را روی سکو بردند. لیلا به حامد تکیه کرد و در نهایت ناباوری، پروانه به من. چیزی گرم توی خونم پخش شد. طناب را به گردنش انداختند، هورای جمعیت بلند شد و شیون مادر گم شد. روی بامهای اطراف، بچه دبستانیها را با ناظم هایشان آورده بودند و در ردیفهای منظم به صف کرده بودند. بعد از مراسم، روی بامها پر می شد از نایلونهای خالی پفک و چیپس و پوست تخمه های آفتابگردان. مقامات با ماشین های شش در سفید رسیدند: شهردار، فرماندار، رئیس ستاد، که کسی حتی مهدی هم نمی شناختش، رئیس شهربانی و مدیرکل کانون بین المللی آزادی. مردم به احترامشان سکوت کردند تا نشستند. هیاهو دوباره شروع شد. احسان دستش را تکان داد و بوسه ای برای مردم فرستاد. مردم کف زدند و کل کشیدند. افتخار کردیم به رفیقمان. تنها چیزی که نگرانم می کرد این بود که احسان وقت جان دادن خودش را خیس نکند که حامد به خاطرم آورد مثانه اش افتاده است توی چاه مستراح. خیالم راحت شد.
مراسم به خوبی تمام شد. تنها چیزی که کمی اوضاع را به هم ریخت، باد شدیدی بود که می پیچید و می رفت. در شهر من که اجدادمان در کناره کویر ساختنش، بادها همیشه پر از غبار و گرد و خاک است و تا ساعت شش، مردم شبیه شدند به مجسمه هایی خاک گرفته.
آن شب پوکر طعم خاک می داد و ما تازه داشتیم می فهمیدیم چیزی از بینمان رفته است. مدتها بعد روایتی از این ماجرا را نوشتم که جایزه بهترین داستان کوتاه کشور را برد و اولین رمانم را که در بیست هزار نسخه، سه بار تجدید چاپ شد تقدیم کردم به بهترین دوستی که داشته ام. روحش شاد.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34129< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي